سندس در جست و جوی حقیقت

*اَللّهُم اجْعَلْ فی قَلبی نَوراً وَ بَصَراً وَ فَهماً و عِلماً*

بسم الله الرحمن الرحیم

آمدم برای کنکور دکتری ثبت نام کنم که دیدم اطلاعیه جدید گذاشته اند و ظرفیت پذیرش رشته ها در سال آینده را اعلام کردند. دفترچه که دانلود شد سریع اسکرول کردم تا رسیدم به عنوان رشته انتخابی خودم.

خیره مانده ام بر روی همین تصویر. تعداد یک ها را جمع میزنم. باید برای 9 صندلی رقابت کنم. وضعیت درس خواندنم را میبینم. در همین یک هفته گذشته لای هیچ کتابی را باز نکرده ام. هیچ لغت زبانی را نخواندم. تستهای زبانی که هفته پیش باید میزدم فقط 4 تست گرامر را توانستم جواب بدهم.

هر چه وضعیتم را بیشتر مرور میکنم، عضله و پوست صورتم بیشتر آویزان میشود. الهام مقاوم درونم مدام میگوید الهام تو میتونی. تو میتونی تو سه ماه معجزه کنی. نگران نباش دختر. تو از پسش برمیای. واقع بینی رو بذار کنار. اصلاً نذار کنار با تلاشت تحقق آرزوت رو به واقعیت نزدیک کن. الهام تو میتونی. وقتی خدا تو دلت انداخته درس بخونی پس حتما میتونی و از پسش برمیای دختر. الهام قوی و توانای من! خدا رو داری، پس غصه نخور و بدون که تو جزء این 9 نفری.

خدایا! خاب الوافدون الی غیرک و خسر المتعرضون الا لک....

خدایا! یا من یعطی الکثیر بالقلیل...

 

نوشته شده در جمعه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۹ساعت توسط سندس|

بسم الله الرحمن الرحیم

دو هفته از رفتن عمو احمد گذشت. در این دو هفته خانه عمو از مهمان پر و خالی شد. ما از کرج رفتیم یزد. سه روز آنجا بودیم. لحظه رسیدن سخت بود اما لحظه برگشت سختتر. همه برمیگشتیم خانه هامان و کم کم دور و بر زنعمو خالی میشد. زنعمو تنها میشد. الان جای خالی عمو بیشتر به چشمشان میآید.

چقدر ناراحت زنعمو و تنهاییش هستم. فکر میکردم چقدر میتوانم در مورد این تنهایی و غصه بنویسم. اما الان که شروع به نوشتن کردم میبینم حال و حوصله نوشتن ندارم. اصلاً الهامی درونم میگوید زنعمو خدا را دارد. الحمدالله فرزندان و نوه هایش هستند. همین الهام بهم یادآور میشود که خدا از تو به احوال بندگانش هم آگاه تر است و هم مهربانتر و خدا برای همه بندگانش کافی است.

خدایا! معرفت ما را نسبت به خودت، رأفت و حضورت افزون بفرما.

نوشته شده در جمعه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۹ساعت توسط سندس|

بسم الله الرحمن الرحیم

عید سال 98 که به یزد میرفتیم تمام مسیر کرج تا یزد باران میبارید. از قم به بعد هر چند ساعت یکبار عمو احمد زنگ میزدند و جویای حالمان میشدند. میپرسیدند که کجا هستیم. اصرار میکردند در راه چیزی نخوریم که ناهار منتظرمان هستند. عید 98 هر چه گفتیم عمو ما دیر میرسیم و شما ناهارتان را بخورید، با لهجه شیرین یزدی گفتند: «نا، منتظر میمونیم تا برسید و با هم ناهار بخوریم».

هفته پیش چهارشنبه که راهی یزد شدیم، هوا آفتابی بود اما تمام طول مسیر کرج به یزد دل ما بارانی بود. دیگر عمو احمدی نبود که هر چند ساعت یکبار زنگ بزند و بپرسد کجاییم. وقتی به خانه شان رسیدیم بنر عکس عمو ازمان استقبال کرد. آه که چقدر تلخ و سخت بود که به خانه عمو احمد رسیدیم و خودش نبود. سر سفره شام نشستیم، نبود. نبود که با لهجه شیرین یزدی و اصرارهای شیرینش برای اینکه غذای بیشتری در بشقاب بکشیم، تعارفمان کند. سر سفره سرم پایین بود تا کسی متوجه اشکهایم نشود، سرم را که بالا آوردم دیدم دختر عموها و خواهر و مادر خودم هم چشمانشان قرمز است. عمو احمد با همه فرق داشت. نازنین و شیرین و مهربان بود. این اواخر خیلی رنج و درد کشید. الهی در جوار رحمت خداوند جایش عالی و حالش احسن حال باشد.

تلخی بزرگ مرگ عزیزان، جای خالی شان و مرور خاطرات شیرین لحطاتی که بودند، هست. یکی که بود حالا دیگر نیست و انسان را از این تلخی مرگ عزیزان، گریزی نیست.

خدای مهربان و بزرگم! عمو احمد نازنین و شوخ طبع و رئوف ما را در جوار رحمت خودت، پاک و آمرزیده قرار بده.

نوشته شده در چهارشنبه بیستم اسفند ۱۳۹۹ساعت توسط سندس|

بسم الله الرحمن الرحیم 

یک کلمه درس نخواندم. حسابی در اینستاگرام گشتم. کلی با دوستانم در واتس آپ صحبت کردم. تمامی پیامهای تلگرام را دیدم و خواندم. ماهان درس علوم را که خواند، سر حوصله حدود یکساعت وقت گذاشتم ازش پرسیدم و یک دور هم درس را مرور کردیم. ظرفهای ناهار، شام و لیوانهای چای عصرانه را شستم و نگذاشتم کسی کمکم کند.

هندزفری در گوشم گذاشتم و به چند صوت گوش دادم. الان هم نزدیک ساعت 12 شب است، دلم نمیخواهد از این روزی که به این شکل گذراندم، عذاب وجدان داشته باشم یا ناراحت باشم. الهامی درونم با تحکم می‌گوید همینی که هست.

فقط دلم می‌خواهد فردا صبح که بیدار می‌شوم تا آخر شب حسابی درس بخوانم. گوشی دستم نگیرم. داده تلفن همراه یا وای فای را روشن نکنم. از پشت میز تکان نخورم مگر به ضرورت. مباحثی که فردا می‌خوانم را بفهمم، نیازی نباشد دو ساعت در دو صفحه بمانم.  چندین‌بار بخوانم و برای خودم توضیح بدهم و شکل بکشم و ده بار برگردم فصل‌های قبل تا بفهمم فلان چیز چی بود که الان هیچی ازش یادم نیست جز اینکه فقط می‌دانم که در فصل‌های اول خواندمش! 

فردا جان! لطفا همین روز ایده آلی باش که در ذهن من است. 

نوشته شده در سه شنبه پنجم اسفند ۱۳۹۹ساعت توسط سندس|


آخرين مطالب
» ...
» اعتراف و توبه
» پر از سؤال
» دام برای خودم سوخت
» اعتماد به نفس
» از غصه هایم
» محله، وطن، غزه...
» وبلاگ خوانی
» تِم ماه رمضان ١۴٠٢
» یک روز در اینستاگرام

Design By : Pichak