سندس در جست و جوی حقیقت

*اَللّهُم اجْعَلْ فی قَلبی نَوراً وَ بَصَراً وَ فَهماً و عِلماً*

بسم الله الرحمن الرحیم

اولین راهپیمایی 22 بهمنی که رفتم دبیرستانی بودم. خودم تنها رفتم. فکر کنم سال 84 یا 85 بود. انقلاب اسلامی را دوست داشتم (و دوست دارم) و حضور در راهپیمایی را یکجور اعلام این علاقه میدانستم. فکر میکردم اگر شهدا هم بودند حتما این روز در راهپیمایی شرکت میکردند. از دهه فجرهای دوران کودکی و نوجوانی ام تصویری جز جشنهای مدرسه در ذهن ندارم. خانواده ام با وجود انقلابی بودن اما اهل بروز دادنش و حضور در راهپیمایی نبودند مگر شرایطی مثل سال 88 و راهپیمایی 9 دی ماه که مامان حتی با وجود پا درد شدیدی که داشت همراه من و سمیرا به تهران آمدند. 

22 بهمنی را به یاد ندارم که در طول راهپیمایی گریه نکرده باشم. هر بار در جمعیت قرار گرفتم، صدای شعارها، دیدن کودکانی همراه پدر و مادرهایشان، زن و مردهای میانسال و پیر و دیدن دختر و پسرهای پرشور نوجوان، مرا به گریه میانداختند. در قلبم یک شور و هیجان عجیبی شکل میگرفت که  حرارتش به گونه ها و چشمهایم میدوید. فکر میکردم این اتفاق برای حضور در بین جمعیت و شنیدن شعارهای انقلابی باشد. اما دیروز که به خاطر کرونا راهپیمایی مثل سالهای قبل برگزار نشد و من به خاطر جشن انقلاب به خانواده وعده دادم صبح روز 22 بهمن، حالا که راهپیمایی نیست که بروم، پس میروم نان بربری تازه میگیرم و صبحانه را با نان تازه میخوریم. همین که پایم به خیابان رسید و حدود 10 ماشین که پرچم ایران داشتند و پشت سر هم قطار شده بودند و به سمت محل برگزاری راهپیمایی خودرویی میرفتن را دیدم دوباره همان شور و هیجان قلبم را در برگرفت. حرارتش به گونه ها و چشمهایم دوید. حرارت گونه هایم زیر ماسک بیشتر شده بود. شیشه عینکم بخار کرد. پلک که زدم اشکهایم به جای غلتیدن روی گونه به لبه ماسک برخورد کردند و بالای ماسک خیس شد.

خدای بزرگ و مهربانم! برای همه نعمتها و خوبی هایی که به ما عطا کردی و ما، نعمت بودن آنها را نفهمیدیم و شکرگزارش نیستیم، ببخش.

نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۹ساعت توسط سندس|

بسم الله الرحمن الرحیم 

 فکرش را نمی‌کردم به خاطر فوت یک فوتبالیست(مرحوم علی انصاریان) غصه دار و ناراحت شوم و برایش نماز لیلة الدفن بخوانم.

البته دور از ذهنم هم نبود چون همیشه خبر فوت جوان‌ها ناراحتم می‌کند. خبرهای فوت ایام کرونا هم بیش از هر زمانی غصه دارم میکند و مطمئنم خدا هم این غربت در تشییع و خاکسپاری و عزاداری کردن را برای متوفی و خانواده داغدارش جبران به خیر می‌کند.

برای علی انصاریان، فکر میکردم چی شد که انقدر بهبودش و شنیدن خبر سلامتی اش برایم مهم شده بود و خبر فوتش ناراحتم کرد، از جوانی و نامروتی کرونا که گذشتم، رسیدم به  «مادر» ش. حجم زیاد ناراحتیم برای مادر داغدار و برای جوانی زود به پایان رسیده خودش هست.

از خدا میخواهم به قلب مادرش و قلب همه آنهایی که اینروزها عزيزانشان را ازدست دادند، قرار و صبر عطا کند و حالشان را به احسن حال تغییر دهد. 

نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۹ساعت توسط سندس|

بسم الله الرحمن الرحیم

خدا جان عزیزم! نمیدانم این عدم تمرکز در هنگام مطالعه به خاطر افزایش سن است یا استفاده از گوشی هوشمند و فضای مجازی؟! هر چه هست ازت میخواهم  دقت و تمرکزی که در دوران دبیرستان داشتم را باز روزی ام کنی. حتی از آن زمان بیشتر و بهتر. ممنونم

نوشته شده در یکشنبه دوازدهم بهمن ۱۳۹۹ساعت توسط سندس|

بسم الله الرحمن الرحیم

یکسال پیش، صبح‌های سرد بهمن ماه، شال و کلاه می‌کردم. کوله پشتی که شب قبل، وسایل و کتاب‌هایم را داخلش گذاشته بودم و آماده بود را برمیداشتم. توی فلاسک بنفش رنگ و جمع و جوری که سال قبل از تهران خریده بودم، آبجوش می‌ریختم و پیاده راهی کتابخانه میشدم. خوشحال بودم که برنامه‌ی درس خواندنم نظم پیدا کرده است. معمولاً بعدازظهرها، قبل از برگشتن، به مخزن کتاب‌ها می‌رفتم. گشت زدن لابه‌لای قفسه‌های کتاب و دیدن اسم کتاب‌ها و شوق اینکه بعد از کنکور این کتاب‌ها را امانت بگیرم و بخوانم، خستگی را از تنم بیرون میکرد. در همین قفسه گردیها کتابی دیدم که مطالعه‌اش برای کنکورم خوب بود و امانت گرفتم.

از نظم درس خواندنم خوشحال بودم که کووید 19 آمد. کتابخانه‌ها بسته شد. هرهفته زنگ میزدم که حداقل کتابی که امانت گرفتم را برگردانم. اما گفتند باشد هر وقت کتابخانه‌ها باز شدند.

من که تمرکز درس‌خواندن در خانه را نداشتم، درس خواندنم به فنا رفت. کنکور را بد دادم. قبول نشدم. کتابخانه‌ها باز نشدند تا همین هفته پیش که دیدم یکسال است این کتاب دست من است. به کتابخانه زنگ زدم. صدای آشنای خانم کتابدار مهربان که گفت: «فقط تا ساعت 13 باز هستیم.» خوشحالم کرد.

امروز صبح کتابی که یکسال دستم امانت بود را در کیفم گذاشتم و به کتابخانه رفتم. در راه شوق داشتم که دوباره در راهروی بین قفسه‌های کتاب راه میروم، کتابی را که مریم گفته میخواهد، پیدا میکنم و امانت می‌گیرم.

وارد فضای کتابخانه که شدم، صندلی‌هایی که به پشتی اش کاغذهای  «ورود به مخزن کتاب‌ها ممنوع»، نصب بود و سر راه ورود به راهروهای بین قفسه‌های کتاب، گذاشته بودند، شوق و ذوقم را کور کرد. :((

تاریخ عضویتم در کتابخانه هم تمام شده بود. برگه تمدید عضویت را پر کردم. با چهره‌ی آویزان برگه را تحویل کتابدار دادم و گفتم کتاب می‌خواهم. میخواستم نام کتاب را بگویم که گفت برو کتاب رو پیدا کن. زیر ماسک به پهنای صورت لب‌هایم باز شد. کودک درونم، دلش می‌خواست کلی بالا و پایین بپرد. میدانستم رمان‌های خارجی در راهروی 6 قرار دارند. اما از همان راهروی اول شروع به دیدن کتاب‌ها کردم. کتابی که مریم میخواست، دو جلدی بود. برداشتمشان و به کتابدار تحویل دادم. رسید تمدید عضویت را گرفتم. کتابها را در کیفم می‌گذاشتم و از درب کتابخانه خارج می‌شدم. هوای صبح دل انگیزتر شده بود. در حیاط کتابخانه، با دستم ماسک را گرفتم و از مقابل بینی و دهانم فاصله دادم و نفس عمیق کشیدم. 

... 

پ. ن: کویید 19 و خاطرات ایامی که دارد جولان می‌دهد کاش در حد تعطیلی کتابخانه و  قبول نشدن در کنکور بود. دلم میگیرد و غصه دارم که کرونا چقدر هم وطن و عزیز را از ما گرفت، چقدرها را بیکار کرد. چقدر خانواده‌ها را تحت فشارهای روانی و عاطفی و اقتصادی گذاشت. :(

 

نوشته شده در دوشنبه ششم بهمن ۱۳۹۹ساعت توسط سندس|

بسم الله الرحمن الرحیم

یکسال میشد که مراعاتش را می‌کردم. مواظبش بودم. هوایش را داشتم. از هر چیزی که فکرمیکردم برایش بد است، دوری میکردم. اما می‌دانستم با وجود همه مراقبتها بالاخره یکروز، تسلیمم می‌کند و راه چاره‌ای جز درمان برایم نمی‌گذارد.

دیگر مراقبت‌ها فایده نکرد و کم کم دردهای ریز به سراغم آمد. از تجربه‌های قبلی، چشمم ترسیده بود و نگران بودم نکند این دندانم هم یکدفعه خرد شود و فقط ریشه‌اش بماند و دکتر جز کشیدن، درمان و تجویز دیگری نداشته باشد😔.

در سالن انتظار کلینیک دندانپزشکی، کتاب خواندن هم نتوانست حواسم را از صداهای آزاردهنده هندپیسهای* دندانپزشکی، پرت کند.

وقتی روی صندلی یونیت، دراز کشیدم و دکتر، مواد بی‌حسی را با آمپول خوف آور دندانپزشکی، در عصبهای فک پایینم تخلیه کرد، یادم افتاد که همیشه بعد از این بی حسیها، تپش قلب میگیرم و درون دست‌ها و پاهایم میلرزد. حال عجیبی که اصلاً دوستش ندارم. همه چیز دندانپزشکی دوست نداشتنی و نچسب است. آمپولش، بی حسی اش، ساکشنی که گوشه دهانت میگذارند،  یکساعت دهان را باز نگه داشتن، صداهای هندپیسها و کارت کشیدن و مواجه‌ات با فیشی که تعداد صفرهایش، بیشتر از صفرهای قیمت‌های همه فیشهای خریدی است که در کیف ات تلنبار شده‌اند. نمی‌دانم حالا که پیامک همه تراکنشها به گوشی‌ام می‌آید چرا این فیش‌های کاغذی کوچک را در کیفم می‌اندازم!​​​​​​

سمت راست فک پایین و زبانم سِر بود که از دندانپزشکی بیرون آمدم. توی سرم این فکر تاب می‌خورد که چرا دوباره به جز آن پول اولی که ازم گرفتند، بعد از پایان کار هم با اینکه گفته بودند هزینه کانال بیشتر، صد هزار تومان است، چرا ششصدهزار تومان از کارت کم کرد؟! با اینکه منشی برایم توضیح داد، اما قانع نشده بودم و ذهنم درگیر حساب و کتاب بود. قبل از اینکه نوبت بگیرم حساب کرده بودم که هزینه عصب کشی دندانم چقدر می‌شود، حالا که هزینه از حساب کردن من بیشتر شده بود، حالم گرفته بود. 

به آدم‌هایی فکرکردم که حتی پول نان شبشان را ندارند، یا هزینه داروهای بیماری عزیزشان را نمی‌توانند جور کنم. اگر این آدمها دندانشان خراب شود چه می‌کند؟! قلبم از غصه تنگ شده بود، اثر بی حسی و حال عجیب و بیخودش هنوز همراهمی می‌کرد و همه چی برای غم انگیزترین حالتم جور بود.

بخشی از مسیر را پیاده برگشتم. تنها قسمت خوب آن ساعات ماسکی بود که نمیگذاشت کسی اشک‌هایم را ببیند.... 

​.... 

*قطعات چرخشی که به منظور بریدن، تمیز کردن و صیقل دادن دندان ها استفاده می شوند. همان مته هایی که انگار نه فقط دندان که استخوان سر را هم انگار می‌سایند 😖​​​​​​. 

نوشته شده در چهارشنبه یکم بهمن ۱۳۹۹ساعت توسط سندس|


آخرين مطالب
» ...
» اعتراف و توبه
» پر از سؤال
» دام برای خودم سوخت
» اعتماد به نفس
» از غصه هایم
» محله، وطن، غزه...
» وبلاگ خوانی
» تِم ماه رمضان ١۴٠٢
» یک روز در اینستاگرام

Design By : Pichak