سندس در جست و جوی حقیقت
*اَللّهُم اجْعَلْ فی قَلبی نَوراً وَ بَصَراً وَ فَهماً و عِلماً*
بسم الله الرحمن الرحیم ظرفها را شستم. ریحانها را تمیز و خیس کردم. چای ریختم و به اتاق رفتم. ماهان برنامه کودکش را دیده بود و بازی میکرد. بهش گفتم: «ماهان جان! الان تو برنامه ات وقت چیه؟» مِن مِن کنان گفت: «چیزیه که دوستش ندارم عمه!» براش توضیح دادم که با انجام تکالیفت، درسها را مرور میکنی و اینطوری بهتر یادشون میگیری و همینطور از وقتت هم درست استفاده میکنی و الکی دور خودت نمیچرخی. خودش را با عصبانیت روی تخت انداخت و شروع به غر زدن کرد که من خوشم نمیاد. بدم میاد بشینم مشق انجام بدم. اصلا دوست ندارم درس بخونم. منم گفتم باشه. پس بشین برای کاری که دوست داری انجام بدی برنامه ریزی کن. اگر فوتبال دوستی داری میدونی که یه فوتبالیست هم باید بدن قوی داشته باشه هم دقتش بالا باشه؟! خب چطور این دقت رو تقویت کنی؟ یکیش میتونه همین فرصت دانش آموزی باشه و با تمرکز روی درسهات و انجام تکالیفی که معلمتون میده، یه راه باشه برای قوی کردن دقت و تمرکزت. اینا رو گفتم و از اتاق اومدم بیرون. صداش زدم که برات چایی ریختم بیا بخور. چایش رو خورد. دیگه هیچ صحبتی از درسش نکردم. نماز مغرب را خوانده بودم که اومد گفت عمه خب چطور اون درختی که خانممون گفته رو بکشم. گفتم بیا کمکت کنم. با هم یه درخت کشیدیم و دیگه خودش نشست به انجام بقیه تکالیفش. تو این یک ماه که کلاسهای مجازی ماهان شروع شده و بعضی روزها با دعوا و ناراحتی سر درس و کلاس نشاندمش، تا امروز هر روز با یکی از ضعفهایم روبرو شدم و روزهایی هم به فهم های جدید در برخورد با بچها رسیدم. امروز فهمیدم باید در مقابل سرسختی بچه ها، پافشاری نکنم. متناسب با آنچه که علاقه دارد و نسبت به آن اشتیاق نشان میدهد باهاش حرف بزنم. این روزها با مخالفتها و سرسختیهای ماهان برای درس و تکلیف که روبرو شدم به خودم گفتم الهام سعه صدر داشته باش. آخرش این است که از درس کلاس عقب میافتد. نذار صدات بلند بشه! نذار احساس کنه نتونه حرفش رو بزنه! بیا باب صحبت کردن رو باهاش باز کن! الهام باهاش حرف بزن. زبانش رو یاد بگیر. خدایا ببخش که خیلی غر میزنم و از کمبود وقت مینالم. امروز فهمیدم که باید برای همه این روزها و این فهم های جدید هزار مرتبه تو را شکر کنم. بسیاری از چیزهایی که با مادر شدن باید میفهمیدم را جلو جلو داری به من میفهمانی. این روبرو شدن با ضعفها و تلاش برای برطرف کردنشون هرچند سخت و پر رنج هست اما برکت و خیر کثیر دارد. الحمدالله علی کل حال. بسم الله الرحمن الرحیم قبل از اینکه کابینتهای آشپزخانه را عوض کنیم، ظرف زعفران آسیاب شده، هل، چای ماسالا، قهوه، شیره انگور و گلاب هر کدام در جاهای مختلفی بودند. ظرف قهوه کنار دستگاه قهوه جوش، چای ماسالا و هل در کابینت ادویه ها، ظرف زعفران در کابینت فنجان و نعلبکی های چینی، گلاب و شیره انگور هم در یخچال بودند. بعد از اینکه کابینتها را عوض کردیم، کنار هود یک لنگه کابینت باریک، قرار گرفت.ظرف قهوه، چای ماسلا، پودر هل، زعفران، شیشه گلاب و شیره انگور، ظرف عسل، ارده و شیره نبات و حتی پاکت چای روضه امام جواد علیه السلام رو در این کابینت گذاشته ایم. قبل از این جابهجایی گاهی درب ظرف چای ماسالا را باز میکردم و بو میکشیدم تا از عطر دل انگیزش لذت ببرم. اما حالا هربار درب کابینت باریک کنار هود را باز میکنم، عطر هل و زعفران با عطر چای ماسالا و قهوه و گلاب، یکجا میخورد زیر دماغم و مرا سر ذوق میارن. این بو و عطرها من رو یاد خیابانهای منتهی به حرم امام رضا میاندازه. درب کابینت رو باز میکنم، چشمام رو میبندم، خودم رو تو خیابان امام رضا تصور میکنم که پیاده به سمت باب الرضا میروم. نفس عمیق میکشم. لبهام روی صورتم کش میان و طرح این لبخند روی همه سلولهای بدنم نقش میبنده. اما برای حرم و زیارت امام رضا هر روز دل تنگتر میشم. بسم الله الرحمن الرحیم از صبح تو سرم این جمله زنگ میخوره که «ای کاش شور و علاقۀ درس خوندن از سرم بیافته» البته یه الهام سریع سرم داد میزنه که نه الهام اینجوری نگو. این شور و علاقه رو در خودت تقویت کن. ولی خب باید این شور و علاقه با شرایط و موقعیتم جور دربیاد. من این روزها واقعا شرایط درس خوندن رو ندارم. درسهای ماهان هست. کارهای خانه هست. واقعا دلم نمیاد به مامان کمک نکنم. وقتی میبینم با پا دردش به سختی روی پا می ایسته پای گاز و غذا درست میکنه نمیتونم تو اتاق بشینم و درس بخونم. وقتی میدونم به خاطر حساسیت پوستی اگر دستش زیاد با آب تماس داشته باشه، پوست دستش نازک میشه، نمیتونم بذارم ظرفهای ناهار و ظرفهایی که حین غذا درست کردن تو سینک پر میشه رو مامان بشوره و من برم تو اتاق درس بخونم.:( قلب و روحم رنج میکشه که من باشم و مامان به سختی این کارها رو انجام بدهند. کتابخانه ها هم بسته است که برنامه ریزی کنم که صبح تا ظهر بروم کتابخانه. همه اینها را که کنار هم میچینم میبینم الان وقت ادامه تحصیل نیست. از طرفی هم نمیدونم دو سال دیگه یا چند سال دیگه شرایط چطوره؟ اوضاع برای تحصیلم بهتر شده یا نه؟ آیا همین شور و علاقه رو دارم؟ از طرفی همه چی به درس خوندن و شرکت تو آزمون نیست. بلکه باید زبانم رو تقویت کنم. خود این یک پروژه ایه که باید براش وقت بذارم. همینطور باید رزومه پژوهشیم رو قوی کنم. مقاله بنویسم. و باز این هم مستلزم وقت گذاشتن و تمرکز کردن هست. تمرکزی که این روزها ندارمش! آدمهای موفق در همین دو راهی ها و چالشها تصمیمهای درست میگیرند. خدایا! کمکم کن. من رو به سمت راه درست هدایت کن. به فکرم برکت بده که بتوانم همه جوانب را بسنجم و بهترین و خیرترین تصمیم را بگیرم. جوری که پنج سال بعد که این متن را میخوانم بگویم الحمدالله. سجده شکر به جا بیاورم. لبخند بر روی لبم بنشیند. اشک شوق و شکر از چشمانم سرازیر شود. ممنونم خدا جان -------- پ.ن: خدایا! غُر ها و دردلهای من را ناشکری حساب نکن. بسم الله الرحمن الرحیم پوست چوبی بادام درختیها را با گوشت کوب، میشکوندم تا پَرک کنم. تفت بدهم و بر روی کیکی که بعدازظهر میخواستم بپزم بریزم. حین کار به این چند روز فکر میکردم که چه کارهایی انجام دادم. رسیدم به استوری که دو روز پیش بعد از بُرد تیم پرسپولیس مقابل یک تیم باشگاهی عربستان، گذاشته بودم. آن روز من اصلا نمیدانستم که بازی فوتبال هست. وقتی هم برادرها و خواهرهام رو مشغول تماشای فوتبال دیدم نفهمیدم که انقدر بازی حساسی هست. با مامان در اتاق نشسته بودیم و هر کدام سرمان در گوشی، مشغول کاری بودیم. یهو با صدای داد و بیداد و جیغ خانه رفت روی هوا. خیلی شوکه شدیم. بعد از برد پرسپولیس تازه فهمیدم بازی حساسی بوده و علت سروصداها برای چی بوده است. همین موضوع را استوری کردم. فقط در متن استوری نوشته بودم «نعره برادرام و جیغ خواهرام» و حالا بعد از دو روز، وسط بادام شکوندن به خودم گفتم «نعره» چه واژه زشتی بوده که من نوشته ام. وقتی واژه « داد و فریاد» هست چرا «نعره»؟! واقعا نمیدونم چرا وقتی هیجان زده میشوم نمیتوانم تمرکز کنم و از واژه های مناسبتر استفاده کنم؟! باید بیشتر دقت کنم. قبل از انتخاب هر واژه ای برای نوشتن، کمی مکث کنم. یکی دو باری نوشته ام را بخوانم و سعی کنم واژه هایی که مترادف دارند، مترادفهاشون رو به یاد بیارم و ببینم کدومش مناسبتر هست. .... کیک را پختم. پرکهای بادام را رویش ریختم. حدود دو دقیقه هم گریل فر را روشن کردم تا پرکهای بادام برشته تر شوند. خدا رو شکر از کارم راضی ام. بسم الله الرحمن الرحیم عضو دو تا کانال تلگرامی هستم که مدیرانشون دو تا دختر در سنین 22-23 سال هستند. هر روز در چند نوبت کانالشون به روز میشه. نوشته هاشون رنگ و بوی شور و حال سنشون رو داره. به شدت من رو یاد دورانی که روزی ده بار میومدم به وبلاگم سر میزدم و در هفته یکی دو نوبت به روزش میکردم، میندازند. خیلی عضو گروه و کانالی نیستم اما همون تعداد محدودی که به خاطر کاری پیگیرشونم، اعلانشون رو بی صدا کردم، به جز یکی از همین کانالها که منو به یاد دوران 22-23 سالگی خودم میاندازند. از به روز شدنش ذوق میکنم و در اولین فرصت میرم پستش رو میخونم. چند وقتیه که این شور در خودم به وجود اومده که منم شروع کنم به نوشتن، از روز نوشت شروع کنم بنویسم. هر مطلب دیگری هم که در طول روز به ذهنم میرسه را بنویسم. محدودیت خاص و چهارچوبی هم نذارم تو ذهنم باشه. مثلا همین متنی که شروع کردم به نوشتن، هی برمیگردم میخونم و میخوام کلمات شکسته رو اصلاح کنم ولی به خودم میگم نه فقط بنویس و برو جلو، الان فقط داری مینویسی، الان زمان ویرایش و اصلاح نیست. به خودم میگم خوبه که میخوای اصول نوشتن رو رعایت کنی ولی این کار باعث میشه کم کم از این نوشتن خسته بشی. پس فعلا برای تقویت این شور و حال، بنویس. وقتی دستم تو نوشتن و روان نوشتن راه افتاد اونوقت میدونی که نباید شکسته بنویسی پس برای اصلاح وقت میذاری. یکی دو باری هم به سرم زده که کانال بزنم و اونجا بنویسم. دسترسیش برام راحتتر از اومدن به بلاگفا است. اما اینجا رو بیشتر دوست دارم و این یه کوچولو سختی ورود به بخش مدیریت، به میارزه. بسم الله الرحمن الرحیم در این هفته یهو هوا سرد شد. با این سرد شدن هوا، قشنگ حال و احوال من هم تغییر کرد. بی حس و حال شدم. کم حرف شدم. در واقع اصلا حوصله و حال حرف زدن ندارم. ترجیح میدهم بیشتر سکوت کنم. واقعا میل سخنم با هیچ کس نیست. جوری شده که مامان و خواهرام دور هم که هستیم کلی صحبت میکنند و تعریف میکنند و با تعجب میگویند الهام تو چرا هیچی نمیگی؟ چی شده؟ هرچی فکر میکنم میبینم چیز خاصی نشده اما واقعا حوصله هیچی رو ندارم. ناراحت نیستم. به غمهای و بدبختی ها فکر نمیکنم اما بی حالم. بی انگیزه ام. انگار شارژم تموم شده. دیشب کلی جملات تاکیدی مثبت به خودم گفتم و بلند شدم به جمع و جور کردن اتاق. اما در نهایت دوست داشتم روی تخت دراز بکشم و به سقف خیره شوم. حتی حوصله گوشی و اینترنت و اینستا و چت کردن تو واتس آپ با دوستام رو هم ندارم. قشنگ این سردی هوا بی حسم کرده. تو خونه همه به طرز لباس پوشیدنم میخندن. جوراب رو فرشی پا میکنم. ساق پشمی زیر شلوارم میپوشم که پاهام گرم باشند. روسری سرم میکنم و روش هدبند میبندم. شبیه پیرزنهای محلی بعضی از شهرستانها که روی روسریشون، دور سرشون رو با پارچه ای میبندند، شدم :) پارسال هم همین روزها همین شکلی بودم. فقط چون حسابی مریض شده بودم فکر میکردم این احوالات به خاطر مریضی و ضعیف شدن بوده اما نگو ضعیفی ناشی از بیماری با افسردگی پاییزی یکی شده بود. امیدوارم این احوال کوتاه مدت باشه و خدا حال دلهامون رو به احسن حال تغییر بده. بسم الله الرحمن الرحیم سال 79 که از محله قدیمی به محله جدید آمدیم، 2 تا دوشنبه اول هر ماه مامان برای کارش به مسجد محله قدیم میرفت و هنوز میرود. تا حدود دو سال پیش هر بار که مامان به محله قدیمی میرفت وقتی برمیگشت خانه اولین سوالهایی که از مامان میپرسیدیم این بود که «چه خبر مامان؟! کی ازدواج کرده؟ کی حامله شده؟ کی بچه اش به دنیا اومده؟ کی خونه خریده؟ و...». حالا دو سال است که 2 تا دوشنبه اول هر ماه، وقتی مامان میآید خانه خبر فوت، طلاق، ضررهای مالی در شغل و بیکاری کسانی که در محله قدیمی میشناختیمشان را میدهد. واقعا غصه دار است. هربار از درد و دل خانمها سر موضوع اختلافات بچه هاشون و در نهایت جدایی و مسئله نحوه پرداخت مهریه فرزندانشان میگوید. همه گرفتار مسائلی مثل طلاق و بیماری هستند. این مدت که به خاطر کرونا حضوری نمیرود و کارهایش را تلفنی انجام میدهد از لحن مامان متوجه میشویم پشت تلفن دارن برایش از گرفتاریها میگویند. در همین هفته که نجمه خانم(خانمی که من در بچگی عاشق صحبت کردنش و مهربونیش بودم و همسرشان در مخابرات کار میکردن و همیشه تا برای خط تلفنمان مشکلی پیش می آمد مامان زنگ میزند به نجمه خانم تا آقای احمدی مشکل را پیگیری کنند)، داشتم میگفتم همین هفته که نجمه خانم زنگ زد داشت از این میگفت که آقای احمدی آلزایمر گرفته است و آلزایمرش پیشرفت دارد. چقدر ناراحت شدم. خدا شفایش دهد. خدایا! ما را ببخش که انقدر دنیا را تیره میبینیم. روزهای قشنگ و روشن رو به ما نشان بده.
ادامه مطلب
![]()
| Design By : Pichak |

