سندس در جست و جوی حقیقت
*اَللّهُم اجْعَلْ فی قَلبی نَوراً وَ بَصَراً وَ فَهماً و عِلماً*
بسم الله الرحمن الرحیم تازه داشتم از فکر مهدی شادمانی (خدایش بیامرزد) بیرون میآمدم. صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم و گوش تیز کردم که از صحبتهای مامان بفهمم چه کسی پشت خط است. با وااای گفتنهای مامان و خدا صبرشون بده و حالت صداش که با ناله همراه شده بود، خواب از کلهام به کلی پرید و چشمان خوابآلودم هوشیار شدند. از صحبتهای مامان حدس میزدم در مورد چه کسی حرف میزنند اما نمیخواستم باور کنم که حدسهایم درست است! مامان تلفن را که قطع کرد سریع پرسیدم مامان چی شده؟ حدسهایم درست بود، اعظم دهقان بر اثر تصادف از دنیا رفته است. اعظم دهقان دوست خواهرانم، خواهر مربی مهدکودکم و دخترِ خانوادهای که از قدیم پدرها و مادرهایمان دوست بودند. خیلی وقت بود که ندیده بودیمشان. اما هرچندوقت یکبار یادشان میکردیم. من و مامان روی تخت نشسته بودیم و از شدت غصه و ناراحتی نمیدانستیم چه بگوییم. مامان هر چند ثانیه یکبار میگفتند خدا به مادرش صبر بدهد و من داشتم به خود اعظم فکر میکردم. باورش سخت است که دیگر در دنیا نباشد. مامان رفت دستشویی من هم روی مبل نشستم و در سکوت خانه زدم زیر گریه، شاید مامان هم در دستشویی گریه میکرد. کمی با گریه سبک شدم. اما همچنان تصویر اعظم در ذهنم بود. گفتم مشغول کارهایم شوم شاید کمتر غصه بخورم. یادم آمد امروز آخرین مهلت امانت کتابهاست. آماده شدم برای رفتن به کتابخانه. در کل مسیر به یاد خانواده دهقان بودم. مثل کارتونهایی که بعد از ضربه محکم به سر، دور سرشان پرنده و ستاره میچرخد، دور سر من هم تصویر اعظم و خواهرانش و مادرش میچرخید. به مرگ فکر کردم. چقدر ناگهان میرسد. خوش به حال مهدی شادمانی که چند وقتی فرصت داشت خودش را آماده مرگ کند. خبر مرگ اعظم، مانند سیلی محکمی بر روی چهرۀ جانم نشست. مثل بچه های مغروری که کتک خوردهاند، بغض میکنم و چشمانم پر اشک میشود اما نمیگذارم جاری بشود. نمیدانم این چه مرضی هست که هر وقت خبر فوت کسی را میشنوم آنقدر ذهنم درگیرش میشود که مدام خودم را جای خانوادهاش میگذارم. تصور میکنم الان چه حالی دارند؟ موقع دیدن آشناها چه واکنشی نشان میدهند؟چه طور گریه میکنند؟ فریاد میزنند، ناله میکنند. حتی خودم را جای متوفی میگذارم. الان چه حالی دارد؟ نکیر و منکر به سراغش آمدهاند، الان خوشحال است یا وحشت زده؟، چگونه با مرگ مواجه شده؟ آمال و آرزوهایش چه بوده؟ برای آیندهاش چگونه برنامه ریزی کرده؟ وصیت کرده؟ به مرگ و چگونه مردنش فکر کرده؟ وای که الان هم که دارم مینویسم از هجوم این فکرها نزدیک مرز دیوانگیام. آخر این چه اخلاق گندیست که من دارم. چرا با مرگ درست برخورد نمیکنم. چرا انقدر خودم را، احساساتم را، قلب و روح و ذهنم را آزار میدهم؟!! از صبح میخواهم حرفهایم را در اینستا بنویسم تا سبک شوم، تا این هجوم بی امان سوالات و تصورات و خودم و خانوادهام را جای خانواده دهقان تصور کردن را مهار کنم، اما یادم میآید که خواهرانم که بیرون از خانهاند وقتی بخوانند حالشان خیلی بد میشود. بیخیال پُستِ اینستا میشوم. خدا را شکر اینجا هست. نوشتن کمی آرامم میکند. باید در این مورد با یک نفر حرف بزنم. در مورد اینکه خبر فوت و مرگ دیگران چقدر مرا تا مدتی درگیر مرگ میکند. تصور مرگ نزدیکان و حتی مرگ خودم و واکنش اطرافیان مثلِ خوره به جانم میافتد و مرا از زندگی سیر میکند. مدام باید ازش فرار کنم. خودم را مشغول انجام کاری کنم. اما اینها هم کارگر نمیافتد و من با افکارم پدر خودم را درمیآورم. امیدوارم باشد کسی که بتواند کمکم کند. خدایا شفایم بده!
| Design By : Pichak |

